تمثال خیالیم چه زشتی چه نکویی


ای آینه بر ما نتوان بست دورویی

ناموس حیا بر تو بنازدکه پس از مرگ


با خاک اگر حشر زند جوش نرویی

هوشی که چها دوخته ای از نفسی چند


چاک دو جهان را به همین رشته رفویی

ترتیب دماغت به هوس راست نیاید


خود را مگر ای غنچه کنی جمع و ببویی

از صورت ظاهر نکشی تهمت غایب


باور مکن این حرف که گویند تو اویی

زبن خرقه برون تاز و در غلغله واکن


چون نی به نیستان همه تن بند گلویی

حسن تو مبرا ز عیوبست ولیکن


تا چشم به خود دوخته ای آبله رویی

هر چندکه اظهار جمال از تو نهفتند


اما چه توان کردکه پرآینه خویی

گر یک مژه جوشی به زبان نم اشکی


سیراب تر از سبزهٔ طرف لب جویی

تا چینی دل کاسه به خوان تو نچیند


گر خود سر فغفور برآیی دو سه مویی

تا آب تو نم دارد وگردیست ز خاکت


در معبد عرفان نه تیمم نه وضویی

کو جوش خمستان و تماشای بهارت


زبن ساز که گل در سبدومی به سبویی

غواصی رازت به دلایل چه جنون است


در قلزم تحقیق شنا خوانده کدویی

ای شمع خیال آینه از رنگ بپرداز


رنگی که نداری عرقی کن که بشویی

فهمی به کتاب لغز وهم نداری


آن روزکه پرسند چه چیزی ، تو چه گویی

ای مرکز جمعیت پرگار حقیقت


گر از همه سو جمع کنی دل ، همه سویی

بیدل من و ما از تو ببالد، چه خیال است


هر چند تو او نیستی ، آخر نه از اویی